Jazz 2000

ترول،دانلود،جک،بازی و ...

 

پيرمرد احساس ميكرد كه ديگر روزهاي آخر عمرش رسيده است و به زودي از اين دنيا رخت برخواهد بست . روزي دو پسر جوانش را نزد خود فرا خواند . به آنها گفت : ديگر زمان مرگ فرارسيده است وليكن بايد يكي از مهمترين تجربه هاي زندگيم را به شما بگويم . بعد دستور داد چند تركه از شاخه هاي درخت براي او بياورند . بعد به هركدام از پسرانش يك تركه داد و از آنها خواست تا آن را بشكنند . پسرها از كار پدرشان سر در نياوردند . ولي بدستور پدر تركه درخت را در دست گرفتند . اولي گفت : بيينيد پدر ، و بعد تركه را براحتي از وسط به دو نيم كرد . پسر دوم گفت : اين كه كاري ندارد و خيلي آسان است . و به راحتي شاخه درخت را شكست . بعد پدر چند تركه را به آنها داد و از آنها خواست كه آنها را همزمان بشكنند . اينبار كار سخت بود و ديگر آن تركه هاي باريك درخت براحتي قابل شكستن نبودند . پدر گفت : شما هر كدام به تنهايي بمانند همين تركه نازك درخت هستيد و هر كسي مي تواند به راحتي شما را از بين ببرد ولي اگر شما با هم متحد باشيد ديگر هر كسي نمي تواند براحتي شما را در هم بشكند . اين پند را هميشه آويزه گوش خود قرار دهيد كه اين برترين تجربه زندگي من ، در اين ساليان دراز بوده است .

 

 منبع:mahdi 128

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:راز شکست ناپذیری,داستان, توسط طاهاپورمند

یپسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش ديد خيلی خوشحال شد و سوار من شد . من از اينکه از ديدن من خوشحال شده بود شاد بودم. من و پسرک با هم روزهای خوبی داشتيم . من او را به مدرسه می بردم و با هم بر می گشتيم . با هم به پارک می رفتيم . ولی زمانه خيلی زود گذشت ، پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده شدم.

ديگر مثل قبل سرحال نبودم . چرخهايم فرسوده شده بود . دسته فرمان هم کنده شده بود و پسرک هم اينقدر بزرگ شده بود که ديگر نمی توانست سوار من شود . يک روز پدر پسرک با يک دوپرخه نو به خانه آمد ، آن شب مرا در کنار درب کنار بقيه زباله ها گذاشتند. از اينکه کنار زباله های بدبو بودم خيلی ناراحت بودم . کاش هيچوقت در کارخانه مرا درست نکرده بودند.

 شب ماموران مرا همراه بقيه زباله ها بردند. در يک محل مرا و بقيه مواد پلاستيکی و فلزی و چوبی را از بقيه زباله ا جدا کردند. قسمتهای پلاستيکی و فلزی مرا از هم جدا کردند. ما ها را به يک کارخانه بزرگ بردند و ما را شستند و بعد وارد يک جای خيلی داغ شديم از گرما بيهوش شدم .

وقتی چشمانم را باز کردم قيافه ام تغيير کرده بود و در دست پسرکی بودم . داخلم را پر از آب کرده بود و گلها را آب می داد. بله من يک آبپاش زيبا شده بودم و تازه معنای بازيافت زباله را فهميدم.

 

منبع:mahdi 128

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:داستان,دوچرخه ی پیر, توسط طاهاپورمند

پاتریک هیچوقت تکالفش را انجام نمی داد. او می گفت اینکار خسته کننده است. او هميشه بیسبال و بسکتبال بازی می کرد. معلمش به او می گفت، با انجام ندادن تکالیفت چیزی یاد نمی گیری. البته حق با معلمش بود. اما او چیکار می توانست بکند او از اینکار متنفر بود

 روز مقدس پاتریکس بود . گربه او با یک عروسک بازی می کرد. گربه عروسك را با دستش محکم گرفته بود که در نرود. عجیب بود اون یک عروسک نبود او یک مرد کوچک بود که لباس پشمی قدیمی به تن داشت و یک کلاه بلند شبیه جادوگرها سرش بود. او فرياد کشید، اي پسر به من کمک کن. من می توانم آرزویت را بر آورده کنم . بهت قول می دهم.
 پاتریکس نمی توانست باور کنه . این تنها راه حل برای مشکلاتش بود. بنابراین گفت : تو باید تا پایان اين دوره تحصيلي که فقط 35 روز مانده است Tتکالیف مرا انجام دهی.  اگر تو تکالیف من را خوب انجام بدهی، من با نمره خوب قبول می شوم.
 چهره مرد کوچولو در هم شد. او با ناراحتی پایش را تکان داد و گفت: من راضی نیستم اما اینکار را انجام می دهم.
 آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام می داد. اما یک مشکل کوچولو وجود داشت. آدم کوتوله نمی دانست که باید چیکار کند و نیاز به کمک داشت. او می گفت: کمکم کن، کمکم کن. پاتریک هم مجبور بود از هر راهی که می شد به او کمک کند.
 وقتی آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام می داد یکدفعه صداش را بالا می برد و می گفت من این کلمه را بلد نیستم .یک لغتنامه بده، نه بهتر است خودت آنرا پیدا کنی و برایم بگویی.
 وقتی نوبت ریاضی بود وضع بدتر بود. آدم کوتوله می گفت: جدول زمانی چیه؟ من که تقسیم و ضرب و کسر بلد نيستم،بهتر است کنار من بنشینی و به من یاد بدهی.
 وقتی نویت به تاریخ رسید . آدم کوتوله هیچی درباره تاریخ آدمها نمی دانست به پسرک می گفت به کتابخانه برو من به کتابهای بیشتری احتیاج دارم و تازه باید به من کمک کنی تا آنها را بخوانم .
خلاصه آدم کوتوله هر روز ایراد می گرفت و نق می زد و پاتریک مجبور بود که بیشتر و بیشتر کار کند و شبها تا دیر وقت بیدار می ماند و صبحها در حالي به مدرسه ميرفت كه از خستگي چشمهايش پف كرده بود. بالاخره روز آخر مدرسه فرا رسید و آدم کوتوله آزاد بود که برود . او آرام و بی صدا از در پشتی ساختمان بیرون رفت پاتریکس نمره های خوبی گرفته بود . همکلاسهایش متعجب بودند. معلمش در حالیکه لبخند می زد از او تعریف می کرد. و خانواده اش چه ؟ آنها خیلی متعجب بودند نمی دانستند که برای پاتریک چه اتفاقی افتاده است . او دیگر یک بچه نمونه بود. اتاقش تمیز بود کارهایش را انجام می داد خیلی بشاش بود هیچ بی ادبی نمی کرد
 حالا که به آخر داستان رسیدید باز هم فکر می کنید آن مرد کوتوله بود که تکالیف پاتریک را انجام داد؟ یک رازی اینجاست که بین خودمان بماند. آن مرد کوتوله کاری نتوانست انجام دهد و این خود پاتریک بود که تکالیفش را انجام داد.

منبع:mahdi 128

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:داستان حکمت آموز,پاتریک و تکالیف مدرسه, توسط طاهاپورمند

صفحه قبل 1 صفحه بعد

  • تایم نت
  • نینا چت